خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زینب رجایی: تهرانیها «فاروق» را با مهاجران اشتباه گرفتند و با او بدرفتاری کردند. او در تمام عمر ۲۲ سالهاش یک بار از روستایشان در جنوب سیستان و بلوچستان به پایتخت آمده است: «رسیدم به یک اتوبان در تهران. خواستم ماشین سوار شوم؛ اما راننده گفت ما افغانیها را سوار نمیکنیم. فحش داد!»
سرش را به تأسف تکان میدهد: «ما خودمان ملت ایران هستیم. ما بلوچ هستیم! افغانی و پاکستانی نیستیم. به ما گفتند بیشناسنامه!» او حرفهای نژادپرستانهای شنیده که قلب و روح هر انسانی را آزار میدهد. میگوید: «فارسزبانها خیلی با ما بدرفتاری میکنند. خیلی فحش میدهند. مخصوصاً در فضای مجازی…»
گرچه مصادیق این بدرفتاریها در برخورد بدنه گروهی از جامعه با مهاجران مشهود است، اما باز برایش توضیح میدهم: «همه که اینطور نیستند…» فاروق سریع دنبال حرفش را میگیرد: «نمیگویم همه! اما آنهایی که من به چشم دیدم اینطور با ما رفتار کردند. ناراحت کننده نیست؟ ما جزئی از ایران هستیم، ایرانی هستیم، بعد با ما این طور رفتار میکنند…»
تهرانیها، بلوچها را نمیشناسند
این روزها مرکزنشینها و بلاگرها کم و بیش به فکر سیستان و بلوچستان افتادهاند و هر از گاهی در اینستاگرام یک استوری برای آنها منتشر میکنند، همانها که شاید توی کوچه و خیابان وقتی یک نفر با لباس محلی بلوچی یا خراسانی ببینند خیرهخیره نگاهش کنند. حالا فاروق از همانها گلایه میکند که قوم بلوچ را نمیشناسند و حتی آنها را با سایر اقوام اشتباه میگیرند: «به ما توهین میکنند. به لباسهای ما توهین میکنند. اولین بار بود که پایم به تهران میرسید. با ما بدرفتاری کردند…»
جوان ۲۲ ساله از روستای «بیبانزهی» تعریف میکند: «با دوستانم رفتیم بازار تهران. پلیس جلویمان را گرفت و گفت شما افغانی هستید، باید با ما بیایید تا شما را به لب مرز ببریم و از کشور خارج شوید. کارت ملیام را نشان دادم گفتم ما ایرانی هستیم، هموطن هستیم. بلوچ هستیم. گفتند نه! شما بلوچ نیستید. افغانی هستید، پول دادید کارت ملی و شناسنامه برای خودتان درست کردید. هزار تا دری وری به ما گفتند ولی ما جوابی ندادیم. هنوز یادم میآید که چقدر حرف بارمان کردند…»
این روزها موج مهاجرستیزی به جایی رسیده که بخشی از جامعه بدون شناخت کافی از اقوام ایرانی، با نگاه نژادپرستی بخشی از قومیتها را از خود میراند و خود را از آنها برتر میداند، هرچند که شاید به ظاهر ادعای ایراندوستی داشته باشد.
فاروق در تهران علیرغم آنکه مدرک شناسایی خود را نشان داده باز هم مورد تمسخر قرار گرفته و حتی متهم به جعل اسناد هویتی شده است. خاطره تلخ فاروق از پایتخت این نگرانی را ایجاد میکند که ریشه مهاجرستیزی، نژادپرستی و خودبرتر بینی است که هر کسی لباس محلی به تن داشته باشد را با انگشت اتهام هدف میگیرد.
اینجا جز یارانه هیچچیز نداریم
هفت برادر دارد و شش خواهر. یک بار که در کنکور شرکت کرده و در رشته کامپیوتر در دانشگاه ساری قبول شده است، اما راه دور و هزینه زیاد رفتوآمدها او را از ادامه تحصیل منصرف میکند: «میخواستم ادامه تحصیل بدهم اما پول نداشتم که بروم و برگردم.»
فاروق حالا درس را رها کرده و میگوید فاصله گرفتنش از فضای تحصیل باعث شده فارسی را با لکنت صحبت کند. شغلی ندارد. بیکار است و اسم ازدواج هم که میآید میزند زیر خنده: «نه بابا! ازدواج؟ خرج خودم را بدهم یا خانه را یا زن و بچه را؟ بقیه هم که اینجا ازدواج میکنند صبر میکنند یارانهشان بیاید تا بتوانند از مغازه خرید کنند.»
اینستاگرام و فیسبوک و روبیکا دارد اما روستایشان دکل مخابراتی ندارد. یک محدوده خاص توی روستایشان را نشانم میدهد و میگوید که این نقطه نزدیک به دکل روستای «عورکی» است و از این نقطه میتوانند از آنتن استفاده کنند: «ما اینجا آنتن و دکل مخابراتی نداریم، ما اینجا هیچی نداریم…»
یک لیوان آب هم برایمان نیاوردهاند…
کسی در روستای بیبانزهی شغل ندارد. نه کشاورزی، نه دامداری، نه کاسبی! هیچ نیست. کمآبی به حدی است که امکان کشاورزی و دامداری تقریباً صفر است. بعضیها که سرمایه داشتهاند یک کامیون یا تراکتور خریدهاند. کار نمیکنند اما سهمیه گازوئیل و بنزینش را میفروشند و پولش را خرج خانواده میکنند.»
«اینجا یک هفته است که نه آبی برای خوردن داریم نه برای استحمام. اینجا هیچ چیز نداریم. هیچچیز نداشتیم. سیل همین یک لیوان آب خوش را هم از ما گرفته است.» اینها را «امان» میگوید.
رفیق فاروق است. یک اتاق خشت و گلی با دیواری کوتاه برای خودش درست کرده و مجردی توی آن زندگی میکند. دندانهایش زرد و تیره شده و مدام یک چیزی به اندازه حبه قند توی دهانش جابجا میکند. میپرسم: «ناس تو دهانتان است؟» میخندد: «نه؛ ولی یک چیزی شبیه به همان ناس است.»
خانه پدر و مادرش چند قدم از اتاقک خودش فاصله دارد. پدرش با جثه نحیف شده کنج خانه روستاییشان روی تخت قدیمی فلزی افتاده و بیصدا به سقف چشم دوخته است. سه سالی است فلج شده و مادر امان از او مراقبت میکند.
حالا بعد از سیل آب لولهکشی کاملاً غیر قابل استفاده شده و کار مادر امان برای رسیدگی به همسر پیر و مریضش حسابی سختتر شده است: «آب پر از خاک و گِل شده. سه سال است مریضداری میکنم ولی دیگر نمیدانم این روزها چه کار کنم. کسی هم سراغمان نیامده تا با تانکر یا آب معدنی به دادمان برسد.»
مادر امان ایرانی است و شناسنامه دارد، اما پدرش نه. امان هم در اوج جوانی در یکی از دورافتادهترین و محرومترین روستاهای ایران نه مدارک شناسایی برای کار و تحصیل دارد. میل به ازدواج هم ندارد. از دار دنیا همین اتاق کوتاهقامت و شبیه به انباری را داشته که حالا سیل دیوارش را خراب کرده است. امان ۲۱ سال دارد.
تشنه از خدا چه میخواهد، جز باران؟
باران باید برای منطقه بیآبی مثل اینجا جشن و پایکوبی داشته باشد اما سیل میشود و فاجعه بار میآورد. بیبانزهی تقریباً سی خانوار دارد. سقف اکثر خانههای روستا، حصیری است و رویش را با کاهگل پوشاندهاند. باران نمیبارد ولی وقتی میبارد شدت دارد و از سقف خانهها نفوذ میکند. این بار هم حجم بارندگی حصیر و کاهگل سقف خیلی از خانههای روستا را شکسته است.
متوسط بارش باران در منطقه «شارَک» استان سیستان و بلوچستان ۱۰۰ میلیمتر در مدت یک سال است، حالا در فاصله سه روز ۲۸۰ میلیمتر، در این منطقه باران باریده است. سه برابر میانگین بارندگی سالانه در مدت سه روز؛ این یعنی در طول یک روز به اندازه یک سال باران آمده است.
برای منطقهای که بیآبی، ریشه کشاورزی و دامداری را در آن خشکانده است، این بارندگی باید یک معجزه الهی باشد که مردم برایش جشن بگیرند. اما اشکالات زیرساختی و محرومیت در این منطقه باعث شده نعمت بیبدیل بارش، به شرایط بحرانی منجر شود.
با همه اینها برخی امید دارند که علیرغم تمام خسارتهای ریز و درشتی که به بار آمده توجه دوباره به مظلومیت و محرومیت سیستان و بلوچستان به بهانه این سیل میتواند بازوها، اعتبارات و نیروهایی را دور هم جمع کند تا زیرساختها را بهبود ببخشند.
💬 نظرات خود را با ما در میان بگذارید