خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: مهدیه مقدم اهل تهران، از اعضای «راوینا، روایتهای مردم ایران» ، روایتی با نام «مامانِ نوجوون، باید سیاسی باشه» دارد.
قسمت اول و دوم روایتهای راوینا در پیوندهای زیر قابل مطالعه هستند:
* «زیر پوست شهر حال خوبی دارد»
* «روایت پسرک جوراب فروشی که از شهادت آیت الله رئیسی ناراحت بود»
در ادامه مشروح قسمت سوم این روایتها یعنی «مامانِ نوجوون، باید سیاسی باشه» را میخوانیم؛
«ربِّ اشْرَحْ لی صَدری و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لسانی یَفقَهوا قَوْلی» را توی تاکسی خواندم و به خودم فوت کردم.
به پارک که رسیدم معصومهسادات را کوله به کمر و منتظر دیدم. هر دو در چشمهای همدیگر ترس را میدیدیم.
کمی روی نیمکت پارک نشستیم و جملههای شروع همصحبتی با مردم را چِک کردیم.
هیچ چیز قابل توجهی به ذهنمان نمیرسید.
معصومه دستهایش را توی هم قلاب کرد: «النجاتُ فی الصدق، پاشو بریم».
اولین نیمکتی که سر راهمان بود، سهتا خانم نشسته بودند.
روبهرویشان ایستادم و خندهای پهن چاشنی جملهام کردم: «سلام، شما بچه دارید؟» نگاههای پرسشگرشان بین هم رفت و آمد داشت.
خانمی که چشمهای عسلی داشت، پیشقدم شد: «بله دخترم یازده سالشه داره تو پارک تاب میخوره».
خانم سمت راستی، دستی توی موهای مِش کردهاش کشید: «بله دختر منم رو سرسرهست»
کنار نفر سوم نشستم و از توی کیفم پازلهای غدیری را سمتشان گرفتم: «بفرمایید، بدید به بچهها. باهاشون درباره امام اولمون صحبت کنید».
از ذوقِ خندهای که روی صورتشان نشست، استفاده کردم: «دوستان، میشه یه کم در مورد انتخابات با هم صحبت کنیم؟»
چشمهای عسلیاش را به سمتم چرخاند: «من که همهی صحبتها و برنامههاشون رو نگاه میکنم. کلاً آدم سیاسی هستم».
معصومهسادات که همه مناظرات را حفظ بود، سر کلاف صحبت را دست گرفت و مشغول شد.
کنار خانمی که ساکتتر بود و فقط نگاه میکرد، نشستم: «شما چی؟ رأی میدی؟ نمیدی؟ به کی رأی میدی اصلاً؟»
لبه راست مانتواش را روی آن لبه کشید: «من اصلاً نه تلویزیون نگاه میکنم، نه میشناسمشون. بعداً از این دوستم که خیلی آدم سیاسی هست، میپرسم به کی رأی بدم؟»
هعععی کشیدم: «آره، سیاست خیلی حوصله میخواد. منم زیاد حوصلم نمیگیره حرفاشونو گوش کنم. معمولاً گزیده صحبتها رو میخونم یا از همین دوست پاکارم میپرسم. اما خب ماها که نوجوون داریم باید یه کم از سیاست و اوضاع جامعه سر در بیاریم. حتی مسائل اقتصادی و فرهنگی هم همینطوره، راستی اسمت چیه؟»
بطری آب را به دخترش که با لپهای قرمز کنارش ایستاده بود داد: «فاطمهام، همین امسال عید دخترم میگفت: مامان من شومیز نمیخوام، تیپ گنگ میخوام بزنم. از دوستاش یاد گرفته بود. یه روز دیگه اومد گفت مامان به کی میخوای رأی بدی؟»
نگاهی به چانه گرم معصومهسادات و دو خانم انداختم و ادامه دادم: «ببین، ماشاالله چقدر این دهه نودیا بلا شدن. ماها باید یه کم از اوضاع جامعه سر دربیاریم تا بتونیم باهاشون صمیمی شیم و بعدتر تو مسائل مخصوص خودشون رو ما حساب کنن. حتی خانمی که سیاسی باشه و چهارتا اصطلاح مهم رو بدونه، همسرش هم روی مشورت باهاش حساب باز میکنه، هرچند همسرمون هم سیاسی نباشه».
زن فکری کرد: «آره راست میگی، حالا یه کم، فقط یه کمها میرم صحبتهای نامزدها رو نگاه میکنم».
جمله آخرش را با خندهی ملیحی گفت.
صحبت معصومه هم با خانمی که میگفت: «رای نمیدم، خودشون قبلاً رئیسجمهور رو انتخاب کردند»، تمام شده بود.
با خانمها مصافحه کردیم و راه افتادیم. چشم چرخاندم و چندین پسر نوجوان سیگار به دست را گوشه پارک دیدم.
– نگاهم را از روی پسرهای دهه هشتادی توی چشمهای خوش رنگ معصومهسادات انداختم: «پایهای بریم ببینیم تو احوال انتخابات هستن یا نه؟»
حرکت مردمی راوینا (ravina_ir@)، در برگیرنده روایتهای مردم سراسر کشور از تشییع آیت الله سید ابراهیم رئیسی و همراهان وی، دیدار با امام راحل و رهبری و حضور در راهپیماییها در پیامرسانهای داخلی است.
💬 نظرات خود را با ما در میان بگذارید