به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «تصویری دربند» نوشته مونس عبدی زاده اواخر سال ۱۴۰۲ توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شد. این کتاب دربرگیرنده خاطرات جاویداثر کاظم اخوان عکاس خبرنگار جنگ است.
کاظم اخوان عکاس متولد ۱۳۳۸ از مشهد مقدس بود که از روزهای آغاز جنگ تحمیلی با شهید مصطفی چمران و گروه جنگهای نامنظم علاوهبر عکاسی، همکاری داشته و پس از شهادت دکتر چمران، برای خبرگزاری ایرنا عکاسی کرده است. وی ۱۳ تیر سال ۱۳۶۱ به همراه جاویدالاثر احمد متوسلیان و دو کارمند سفارت ایران، توسط فالانژهای مسیحی لبنانی در شمال بیروت بازداشت شده و از سرنوشت اخوان تاکنون هیچ خبری در دسترس نیست.
کاظم تهتغاری خانواده اخوان، در گروه دوستان نقش مرکزی و رهبری داشت. دوستانی که تا آغاز زمزمههای انقلاب در مشهد همپای همدیگر بودند. نقطه برجسته زندگی او، آشنایی با ستاد جنگهای نامنظم و دکتر چمران بود. به گفته دوستان و همرزمان، این دیدار تا آنجا پیش رفت که ابتدا کاظم به عنوان رزمنده و در ادامه به عنوان همه کاره ستاد؛ هر جا دکتر چمران بود، کاظم هم حضور داشت. گل خاطرات کاظم مربوط میشود به آشنایی وی با دوربین عکاسی، آن هم به درخواست پدر معنویاش یعنی دکتر چمران. به گونهای که در یک دستش اسلحه و در دست دیگرش دوربین عکاسی بود. اغلب تصاویر زیبایی که از دکتر چمران به یادگار مانده است توسط دوربین عکاسی اهدایی ایشان به کاظم ضبط و ثبت شده است. با شهادت دکتر چمران و انحلال ستاد جنگهای نامنظم، دامنه فعالیت کاظم تغییر شکل مییابد. اما دوربین عکاسی همچنان نقش اول خاطرات او را در سالهای ۵۹، ۶۰ و ۶۱ بازی میکند.
زندگی کاظم بعد از اتمام عملیات بیتالمقدس با سردار حاج احمد متوسلیان گره میخورد. زندگی جدید او با اعزام به سوریه لبنان رنگ و بوی دیگری میگیرد. او علیرغم توصیه دوستان و فرماندهان ستاد جنگهای نامنظم، داوطلبانه به مأموریت برونمرزی میرود. با اسارت کاظم، حاج احمد متوسلیان، تقی رستگارمقدم و سید محسن موسوی که با عنوان چهار دیپلمات شناخته میشوند، خاطرات او رنگ و بوی انتظار میگیرد. انتظاری کشنده. انتظاری که خانواده هر چهار دیپلمات را از این نهاد سیاسی به نهاد دیگر سیاسی میکشاند. انتظاری که تا هم اکنون نیز ادامه دارد. قابل ذکر است که در طی این مدت یعنی از سال اسارت تا امروز، شایعاتی مبنی بر زنده بودن یا شهید شدن این چهار دیپلمات ذکر شده است که در این کتاب سعی شده از اخبار موثق استفاده شود.
در برشهایی از اینکتاب میخوانیم؛
بهمن سال ۱۳۵۷ روزهای پرجوش و خروشی بود که مشهد به خود میدید. محرم آن سال با محرم سالهای دیگر تفاوت داشت. دستههای عزاداری، مرثیهها، علمها و کتل ها، همه و همه رنگ و بوی سیاسی گرفته بود. هرکسی زیر علم امام حسین (ع) سینه میزد، به صف تظاهرات پیوسته بود. هر روز مسجد کرامت، بازار سرشور، خواجه ربیع، خیابانهای اطراف مشهد شاهد تظاهرات و راهپیمایی بودند. کاظم، محمود و فضل الله نیز خودشان را به این دریا رسانده بودند. شب و روزشان را در مسجد کرامت، مرکز فرماندهی و سازمان دهی تظاهرات، میگذراندند. به مرور زمان ترس مردم ریخت. روزهای پر تب و تاب انقلاب با ورود امام خمینی رنگ و روی دیگری به خود گرفت. عطر و بوی امام تا مشهد نیز آمده بود. کاظم نگاهی به آینه انداخت. موها و محاسن صاف و یکدستش را شانه زد.
خیابانها شسته رفته بودند. مردم کوچه و بازار برادروار باهم برخورد میکردند. میوه فروش محل سیب سرخی را از میان سیبها سوا کرد. با گوشه دستمال یزدی تمیز کرد. با یک لبخند به طرف کاظم گرفت: «سلام به آقات برسون.»
کاظم سوار بر اتوبوس، خیابانهای مشهد را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. حیاط ساختمان بزرگ کمیته مرکزی پر از جنس قاچاق بود. جعبههای سیگار و فرشهای لوله شده پخش و پلا بودند. از وقتی کمیته انقلاب اسلامی در مشهد پاگرفت. کاظم و فضل الله پای ثابت آنجا بودند. آنها اغلب کارهای دفتری را انجام میدادند.
کاظم دستی روی کلت جدیدش کشید آن را محکم به کمرش بست. دم به دقیقه به ساعتش نگاه میکرد. بعد از نماز ظهر بالاخره سر و کله فضل الله پیدا شد. چاق سلامتی با رفیقش کرد. کاظم بال پیراهنش را کنار زد.
فضل الله با دیدن آن گفت: «مبارکه!»
کاظم کلت را از کمرش باز کرد. جای فشنگ خور کلت را به فضل الله نشان داد: «ببین! این شکلی فشنگش جا می ره.»
فضل الله ترسان به او نگاه کرد. کل کل بین کاظم و فضل الله سر نحوه شلیک کلت بالا گرفت. کاظم میخواست به دوستش ثابت کند کار با اسلحه را بلد است. فشنگ را گذاشت. ماشه را کشید. ناگهان تیر از چله کمان رها شد. صدای بلند و گوش خراش اسلحه در ساختمان ساکت کمیته پیچید. چند دقیقه نفس در سینه پسرها حبس شد. با رنگ پریده به سقف اتاق خیره شدند. سقف به اندازه یک بند انگشت سوراخ شده بود. همه کارکنان کمیته با شنیدن این صدا به اتاق آنها هجو. آوردند. به گمان اینکه کسی زخمی یا کشته شده است. اگر سر اسلحه به طر فصورت فضل الله گرفته شده بود، باید پوست و گوشت صورتش را از روی زمین جمع میکردند.
کاظم و فضل الله علاوه بر کمیته، به جهاد سازندگی میرفتند. داس به دست، گندمهای زمین کشاورزی را درو میکردند. همچنین به بیوت مراجع عظام سر میزدند.
***
دود از برج مراقبت فرودگاه مشهد به آسمان میرفت. صدای آژیر قرمز لحظهای قطع نمیشد. از آغاز جنگ این برای بار دوم بود که میگ های عراق به فرودگاه هجوم میآوردند. کاظم روزنامه به دست وارد خانه شد. تیترهای ریز و درشت حاوی خبرهای نگران کننده بود. تیتر درشتی از سخنان حضرت امام درباره حمله صدام حسین، در صفحه اول روزنامه خودنمایی میکرد. در صفحه دیگر تصاویری از زنان و مردان جنگ زده چاپ شده بود. ترس و وحشت از چشمانشان میبارید. کاظم روزنامه را بست. افکار درهم و برهم به ذهنش هجوم آورد. دوران آموزشی در پادگان نخ ریسی رو به پایان بود. روزها یکی پس از دیگری میگذشت. کاظم و محمود خودشان را برای اعزام آماده میکردند. داداش حسن هم از آغاز جنگ و حتی قبل از آن، در جبهه جنوب یا غرب به سر میبرد. چند روز پیش، آخرین بار از سوسنگرد با کاظم صحبت کرده بود. خبرهای خوبی از آنجا نمیرسید. قرار شد هر روقت پسرها به اهواز رسیدند، یکراست خودشان را به ستاد جنگهای نامنظم معرفی کنند. اواخر آبان کاظم و محمود از پادگان آموزشی لشکر ۲۷ خراسان خیابان نخ ریسی به همراه نیروهای مشهدی، با اتوبوس به طرف اهواز حرکت کردند.
گرمی و شرجی هوا به تازگی دست از سر جنوب برداشته بود. باد با موهای کاظم بازی میکرد. خیابانهای اهواز به سرعت برق و باد از جلوی چشم کاظم رد میشدند. آثار توپ و خمپاره روی درهای آویزان مغازهها دیده میشد. سقف بعضی از خانهها در اثر گلوله دوربرد پایین آمده بود. از چهره شهر غم و اندوه جنگ میبارید. آنها شهر را کوچه به کوچه پشت سر گذاشتند. ساختمان بزرگ استانداری اهواز کنار ایستگاه قطار، جلوی مردان جوان قد کشید.
***
ستارههای دمشق از پشت پنجره به چشمان بیدار کاظم چشمک میزدند. ساعت از نیمه شب گذشته بود؛ اما شوق سفر خواب را از سر پر هیاهوی کاظم پرانده بود. هرچه ورد و ذکر از کودکی یاد گرفته بود، زیر لب خواند؛ اما دلشوره لحظهای رهایش نمیکرد. دم دمای اذان صبح با صدای رفت و آمد کارمندان سفارت از خواب پرید. آفتاب به آرامی روشنایی اش را به روی شهر پهن کرد. بنز دیپلماتیک در جلوی سفارت به انتظار مسافران ایستاده بود. دلهره دیشب برای لحظهای دست از سر کاظم بر نمیداشت. به رسم کودکی دوبار از زیر قرآن رد شد. دل ناآرامش را با بوسهای آرام کرد. سید محسن موسوی، کاردار سفارت، جلو نشست. تقی رستگار مقدم همراه همیشگی حاج احمد، پشت فرمان و کاظم و حاج احمد متوسلیان در صندلی عقب نشستند. ماشین به همراه خودرو پلیس لبنان از جلوی چشمان نگران مسئولان سفارت به طرف بیروت راه افتاد.
ماشین سفارت در جادههای مارپیچ طرابلس حرکت میکرد. نقل خاطرات گذشته بین مسافران گل انداخته بود. کاظم قبل از سفر یکی_ دو بار حاج احمد را در سفارت دیده بود؛ اما فرصتی پیش نیامده بود که مفصل با او صحبت کند. کاظم و سید محسن از خاطرات مشترکشان با دکتر چمران و امام موسی صدر میگفتند. با یادآوری خاطرات دکتر کاظم چشمان خیسش را از نگاه حاج احمد و هم رزمش دزدید. چهره متبسم دکتر در آینه جلو نقش بست. کاظم دوربین را از کیفش درآورد. لنز آن را روی سرنشینان اتومبیل تنظیم کرد. چند شات از آنها انداخت. حاج احمد خنده کنان گفت: «نگاتیوهات رو ذخیره کن برای روز مبادا.»
کاظم گفت: «خیالتون راحت، برادر.»
به روی کیفش زد: «به اندازه کافی با خودم آوردم.»
ناگهان ماشین نرسیده به منطقه برباره در شانه خیابان ایستاد.
حاج احمد پرسید: «چرا واستادیم؟»
رنگ از صورت سید محسن پرید. گفت: «جاده رو بستن.»
کاظم پرسید: «چرا؟ کی بسته؟»
سید محسن آب دهانش را به سختی قورت داد: «فالانژها»
وسط جاده، نیروهای مسلح فالانژی با چند آهن پاره و لاشه سوخته اتومبیل، جاده را مسدود کرده بودند. بعضی از ماشینها به سرعت از ایست بازرسی رد میشدند؛ اما سرنشینان بعضی از اتومبیلها با مشت و لگد از خودروها بیرون کشیده میشدند. جاده شلوغ و شلوغ تر شد. نوبت به بنز سفارت رسید. تعدادی نیروی نظامی با قیافه درهم و عصبانی مشغول بازرسی زیر و بم ماشین شدند. تسمه چرمی کوله عکاسی در دستان کاظم عرق کرد. چنگی به دوربین عکاسی اش انداخت. دلش میخواست از این صحنهها چند تصویر بگیرد اما به یاد تشر سید افتاد: «حواست باشه اینجا تصویربردای ممنوعه. مبادا دوربینت رو دربیاری.»
***
یک ساعت گذشت. همه چهارچشمی به بی سیم فرمانده میدانی فالانژها خیره شده بودند. بالاخره موسوی با عصبانیت با کارت سفارت در دستش از ماشین پیاده شد. کاظم حاج احمد و تقی نگران و هراسان چشم به بگومگوی سید و فرمانده دوخته بودند. ناگهان چند سرباز مسلح به طرف خودرو سفارت حمله ور شدند. اتومبیل را محاصره کردند. هیچ کدام از سرنشینان راه فرار نداشتند. ناگهان حاج احمد در ماشین را به شدت باز کرد. سربازی که سمت در ماشین حاج احمد ایستاده بود به زمین پرت شد. حاج احمد یقه فرمانده را چسبید. نگاه عباس گونه اش با نگاه زشت و کریه فرمانده گره خورد. او با عربی دست و پا شکسته هرچه به دهانش میرسید، بار فرمانده کرد. ناگهان صدای گلوله در فضای برباره پیچید.
بوی باروت فضا را پر کرد. کاظم چندبار چشمانش را باز و بسته کرد. آنچه میدید، باور نمیکرد.
💬 نظرات خود را با ما در میان بگذارید