مفهوم رنج در روانشناسی به تجربه ذهنی و عاطفیِ درد، ناراحتی، تنش یا فشار اشاره دارد که از عوامل درونی یا بیرونی ناشی میشود. رنج تنها یک احساس منفی ساده نیست، بلکه مجموعهای از واکنشهای هیجانی، شناختی و جسمانی است که نشان میدهد فرد در حال مواجهه با وضعیتی فراتر از ظرفیت معمول خود برای سازگاری است.
عفت حیدری روانشناس اجتماعی در ادامه آورده است از دید روانشناسی، رنج زمانی ایجاد میشود که بین آنچه فرد میخواهد و آنچه واقعیت ارائه میدهد شکاف یا تعارض وجود دارد. این شکاف میتواند به صورت غم، اضطراب، خشم، ناامیدی، سردرگمی یا احساس بیمعنایی تجربه شود.
روانشناسی رنج را معمولاً در چند سطح بررسی میکند:
1.سطح هیجانی: شامل احساساتی مانند غم، ترس، درماندگی، شرم یا اندوه.
2.سطح شناختی: شامل افکاری مانند «کنترل زندگیام را از دست دادهام»، «چرا این اتفاق افتاد»، «من کافی نیستم» یا «هیچ راهی وجود ندارد».
3.سطح جسمانی: تپش قلب، گرفتگی عضلات، خستگی، بیخوابی یا تغییرات هورمونی.
4.سطح رفتاری: کنارهگیری از دیگران، بیقراری، پرخوری، کمخوری، یا اجتناب از موقعیتها.
در بسیاری از رویکردهای درمانی، رنج بخشی طبیعی از تجربه انسانی است، اما زمانی به مسئله تبدیل میشود که:
* طولانی شود
* شدت بالایی داشته باشد
* عملکرد روزمره را مختل کند
* فرد نتواند با آن سازگار شود
* یا فرد راهکارهای ناسالم برای کاهش آن به کار ببرد
به همین دلیل، هدف روانشناسی حذف کامل رنج نیست؛ بلکه کمک به تاب آوری و درک آن، مدیریت آن و تبدیل آن به فرصتی برای رشد فردی است.
رنج از بنیادیترین تجربههای انسانی است و در طول زندگی با شکلهای گوناگون خود همراه ما حرکت میکند. انسان در برابر بسیاری از تجربهها میتواند مقاومت کند، اما رنج احساسی و ذهنی، وضعیتی است که اغلب ریشههای عمیقتر در ساختار روان دارد. یکی از مهمترین ریشههای رنج، تمایل انسان به پایداری است؛ تمایل به اینکه جهان، روابط، احساسات، موقعیتها و حتی هویت درونی ثابت و تغییرناپذیر باقی بمانند. این میل به ثبات از یک نیاز طبیعی نشئت میگیرد، اما در بسیاری از مواقع تبدیل به منبعی از درد، کشمکش و نارضایتی مداوم میشود. بررسی ابعاد روانشناختی این موضوع، ما را به درک عمیقتری از چرایی رنج و راههای رهایی از آن نزدیک میکند.
به گزارش میگنا انسان در ذات خود موجودی جستجوگر امنیت است. امنیت روانی برای ذهن، معادل پیشبینیپذیری است. هرچقدر شرایط قابل پیشبینیتر باشند، اضطراب کمتر میشود و ذهن احساس میکند کنترل بیشتری دارد. از همینجا تمایل به پایداری شکل میگیرد. ذهن ما بهطور ناخودآگاه در پی حفظ الگوهای آشناست. حتی اگر این الگوها مطلوب نباشند، آشنا بودنشان برای ذهن نوعی امنیت ایجاد میکند. به همین دلیل است که گاهی انسان در روابط ناسالم میماند، شغل ناخوشایندش را ترک نمیکند، یا افکار و باورهای محدودکننده را همچنان با خود حمل میکند. اینجا تمایل به پایداری بر تمایل به رشد غلبه میکند و نتیجه آن رنجی است که قابل مشاهده و درعینحال تغییرناپذیر به نظر میرسد.
رنج زمانی آغاز میشود که واقعیت تغییر میکند اما ذهن همچنان خواستار ثبات است.
زندگی در ذات خود متغیر است؛ بدن تغییر میکند، روابط دگرگون میشوند، احساسات میآیند و میروند، فرصتها شکل میگیرند و از دست میروند، و حتی تصویری که از خود داریم دائماً در حال تغییر است. هنگامی که ذهن میخواهد چیزی را ثابت نگه دارد، با جریان طبیعی زندگی وارد تضاد میشود. این تضاد، انرژی زیادی مصرف میکند و احساس نارضایتی، خستگی، اندوه یا خشم ایجاد میکند. درواقع رنج شکافی است میان آنچه زندگی ارائه میدهد و آنچه ذهن میخواهد ثابت نگه دارد.
یکی از ابعاد مهم روانشناختی تمایل به پایداری، ارتباط آن با هویت است. ذهن برای ساخت هویت، نیازمند چارچوبهای ثابت است. ما دوست داریم بدانیم «کی هستیم»، «چه چیزی را دوست داریم»، «در آینده چه خواهیم شد» و «دیگران ما را چگونه میبینند». این تصور از هویت اگرچه ضروری است، اما زمانی که بیش از حد سخت و یکنواخت شود، به منبع رنج تبدیل میگردد. فرد میخواهد همان تصویری که از خود ساخته، همواره ثابت بماند؛ بنابراین در برابر تغییر مقاومت میکند و هر چیزی که با این تصویر سازگار نباشد باعث اضطراب و ناراحتی میشود. این نوع از پایداری هویتی میتواند رشد فردی را محدود کند و احساس ناکافی بودن یا ترس از شکست را تقویت نماید.
رنجهای عاطفی نیز به همین شکل عمل میکنند. بسیاری از انسانها انتظار دارند احساساتشان پایدار باشد؛ اگر عاشقاند، همیشه همین احساس بماند؛ اگر خوشحالاند، این لحظه پایدار بماند؛ اگر رابطهای دارند، این رابطه تا ابد بدون تغییر ادامه یابد. اما احساسات ماهیتی سیال دارند و پایداری در آنها وجود ندارد. هنگامی که ذهن به دنبال نگهداشتن یک لحظه خوشایند است، از تغییرات طبیعی زندگی میهراسد و همین هراس، رنج را تشدید میکند. در مورد احساسات ناخوشایند نیز فرد ممکن است در همان الگوی رنجآور بماند، زیرا آشنا و قابل پیشبینی است، و هر تغییری—even بهتر شدن—میتواند ترسآور باشد.
در روانشناسی نوین، این تمایل به پایداری با مفهوم «اجتناب از عدم قطعیت» و «وابستگی به چارچوب ذهنی» توضیح داده میشود. ذهن با پایدار نگهداشتن عناصر زندگی، میخواهد از مواجهه با اضطراب ناشی از تغییر جلوگیری کند. اما این تلاش به خودی خود اضطراب ایجاد میکند، چون واقعیت بیرونی قابل تثبیت نیست. این چرخه باعث میشود فرد دائماً در تنش باشد و احساس کند تحت فشار است. در چنین وضعیتی، رنج نهتنها از عوامل بیرونی، بلکه از مقاومت ذهن در برابر تغییر نشئت میگیرد.
بعد مهم دیگری از موضوع، نیاز به کنترل است. انسانها دوست دارند احساس کنند کنترل زندگیشان در دست خودشان است. پایداری دقیقاً این توهم کنترل را به ما میدهد. وقتی رابطهای، شغلی، برنامهای یا حتی احساس خاصی پایدار باشد، ذهن تصور میکند که بر وضعیت مسلط است. تغییر این توهم را از بین میبرد و آن را با حس بیثباتی جایگزین میکند. بسیاری از رنجهای روزمره انسانها درواقع ناشی از تلاش برای بازگرداندن احساس کنترل از دسترفته است، نه خود تغییر. رنج، جنگی ناتمام با واقعیتی است که نمیخواهد مطابق میل ما بماند.
در درمانهای روانشناختی مانند ACT، پذیرش بهعنوان راه مقابله با رنج ناشی از تمایل به پایداری معرفی میشود. پذیرش یعنی قبول کنیم زندگی در جریان است و تلاش برای ثابت نگهداشتن همه چیز نه ممکن است و نه مفید. وقتی ذهن از پایداری دست میکشد و انعطافپذیری را میپذیرد، رنج کاهش پیدا میکند. پذیرش با تسلیم اشتباه گرفته نمیشود؛ تسلیم یعنی بیعملی، اما پذیرش یعنی هماهنگی آگاهانه با واقعیت و انتخاب بهترین واکنش در برابر آن.
به همین ترتیب، ذهنآگاهی نیز ابزاری مؤثر برای کاهش رنج است، زیرا ما را به لحظه اکنون بازمیگرداند. لحظه اکنون پایدار نمیماند و مشاهده آگاهانه آن به ما یاد میدهد به تغییرات طبیعی فرصت بدهیم و از مقاومت در برابر آن دست برداریم. ذهنآگاهی کمک میکند ریشههای ذهنی رنج، که همان چسبندگی به پایداری است، سست شوند و ذهن در برابر تغییر منعطفتر گردد.
در سطح روابط، تمایل به پایداری معمولاً به شکل وابستگی ناسالم، ترس از دست دادن یا ناتوانی در پذیرفتن تغییرات طبیعی دیده میشود. رابطهها مثل رودخانهای هستند که با گذشت زمان مسیرشان تغییر میکند. اگر فرد بخواهد رابطه را دقیقاً در همان نقطه اولیه نگه دارد، طبیعی است که با ناامیدی، دلخوری یا یأس مواجه شود. بسیاری از اختلافات عاطفی ریشه در همین انتظار غیرواقعبینانه از پایداری دارند. زمانی که دو نفر تغییر میکنند اما یکی از آنها انتظار دارد همه چیز ثابت بماند، فاصله روانی شکل میگیرد و رنج هر دو طرف افزایش مییابد.
در عرصهی موفقیت و کار نیز همین تمایل به پایداری مشاهده میشود. انسان دوست دارد جایگاه شغلیاش ثابت باشد، محبوبیتش پایدار بماند، تواناییهایش همیشه عملکرد یکسان داشته باشند و هیچگاه با چالش جدید مواجه نشود. اما جهان حرفهای دائماً در حال تغییر است. فناوریها تازه میشوند، رقابتها افزایش مییابند و مهارتهای گذشته ممکن است ناکافی شوند. اگر فرد به جای رشد و انعطاف، به پایداری چسبیده باشد، رنجی عمیق از احساس عقبماندگی یا بیارزشی تجربه خواهد کرد.
از نظر تکاملی، جالب است که این تمایل به پایداری در گذشته نقش مهمی در بقای انسان داشته است. مغز اولیه انسان بیشتر به دنبال حفظ شرایط ایمن و آشنا بود، زیرا تغییر میتوانست خطر به همراه داشته باشد. امروز، با اینکه محیط ما کمتر تهدیدآمیز است، اما این مکانیزم همچنان فعال است و میتواند در شرایط غیرتهدیدآمیز باعث رنج غیرضروری شود. مغز انسان هنوز از تغییر میترسد، حتی زمانی که تغییر منجر به رشد و بهبود میشود.
رنجی که از تمایل به پایداری ایجاد میشود، راهحلی قطعی ندارد، زیرا بخشی از ذات روان انسان است. اما میتوان با افزایش آگاهی، انعطافپذیری، توجه به لحظه حال و پذیرش جریان زندگی، شدت آن را کاهش داد. نخستین گام این است که انسان بفهمد رنج صرفاً نتیجه شرایط بیرونی نیست، بلکه نتیجه برداشت ذهن از تغییر و مقاومت در برابر آن است. هنگامی که این درک به صورت عمیق شکل بگیرد، فرد میتواند متوجه شود که بسیاری از رنجها انتخابشده هستند، هرچند ناخودآگاه.
درک این نکته که هیچ چیز در جهان ثابت نمیماند، حتی افکار و احساسات خود ما، نوعی آزادی ایجاد میکند. آزادی از تلاش برای کنترل چیزهایی که قابل کنترل نیستند. آزادی از نگهداشتن چیزهایی که دیر یا زود تغییر خواهند کرد. آزادی از ترسی که باعث میشود انسان در محدودیتهای خود باقی بماند. این آزادی زمانی به دست میآید که فرد بفهمد پایداری اگرچه آرامش موقتی ایجاد میکند، اما در بلندمدت منبع اصلی رنج است. رهایی زمانی آغاز میشود که ذهن انعطافپذیری را تمرین کند و به جای جنگیدن با جریان زندگی، با آن همسو شود.
در نهایت میتوان گفت اساس بسیاری از رنجهای انسانی، نه شرایط بیرونی، بلکه مقاومت ذهن در برابر ناپایداری است. زندگی با تغییر زنده است و ذهن با پایداری. رنج زمانی شکل میگیرد که این دو در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. آگاهی از این حقیقت، کلید ورود به زندگی معنادارتر، آرامتر و هماهنگتر است. هرچه انسان توان بیشتری در پذیرش تغییر پیدا کند، رنج کمتری تجربه خواهد کرد. تمایل به پایداری کاملاً طبیعی است، اما آگاهی از آن میتواند ما را از دام رنجهای غیرضروری آزاد کند و راهی به سوی آرامش درونی باز نماید.
💬 نظرات خود را با ما در میان بگذارید